چیزی روی قلبم سنگینی میکند چیزی که احساس میکنم باید بار سنگینی اش را بر زمین بگذارم.
هیچ وقت نتوانستم احساساتم نسبت به عشق لوپین و تانکس را آنطور که واقعاً در درونم است بیرون بریزم اما این بار قصد این کار را دارم...
درست در میان حساسترین لحظات داستان خودم را در حالی یافتم که با لوپین و تانکس عاشق شده بودم:)
، از آن پس دیگر نتوانستم از فکر شان بیرون بیایم این جادوی قلم رولینگ بود:)؟ یا جادوی عشق:)؟
عاشق تانکس شدم ، عاشق عاشق بودنش، عاشق متفاوت بودنش.
عشق او به حدی بود که پاترونوسش را هم تغییر داد. آنگاه بود که دریافتم این عشق چیزی فراتر از تفکرات سادهی من است :) در کل کتاب فقط دو نفر بودند که پاترونوسشان، پاترونو سهای عشق شان بود. پرفسور اسنیپ دوست داشتنی و عاشق و تانکس عاشق. و وفادار ، برای من عشق تانکس به لوپین به اندازهی عشق اسنیپ به لیلی مقدس و مورد توجه بود
اینکه او عاشق مردی شده بود که از خودش بزرگتر بود و شاید خیلیها از در کنارش بودن میترسیدند، اما او شجاعانه به آنها اهمیتی نمیداد و عشقش را ابراز میکرد خیلی زیبا بود:) و در کنارش ماند و در کنارش مرد و به لوپین ثابت کرد که تا چه اندازه استحقاق این عشق را دارد و لازم نیست تا این اندازه خودش را بی ارزش بداند چرا که آن کسی که او عاشقش شده بود ریموس لوپین خوش قلب و مهربان بود نه سیریوس بلک خوش قیافه :)
و جنگید، جنگید و به لوپین نشان داد چقدددر دوستش دارد
و لوپین...
او هم آنقدر عاشق تانکس بود که پا روی احساسات خودش گذاشته بود و حاضر نمیشد احساسات تانکس را ببیند و به خاطر سلامتی و رفاهش سعی داشت او را پس بزند آخر مگر میشود بیش از این هم عاشق باشی که پا روی احساسات خودت بگذاری :)
درست همان کاری که اسنیپ برای لیلی کرد حالا میفهمم عشق این دو تا چه اندازه به عشق اسنیپ به لیلی شبیه است با این تفاوت که اسنیپ برای لیلی هم به اندازهی لوپین فداکاری میکرد هم به اندازهی تانکس عاشق بود او حاضر شد خوشبختی دختری که عاشقش بود را بر احساسات خودش ترجیح بدهد تا او در آرامش باشد همان کاری که لوپین میخواست به عنوان بهترین کار و نهایت عشقش به تانکس انجام دهد. هر دوی آنها عاشق هم بودند و به هم رسیدند.
خدا میداند که چقدر برای ریموس لوپین خوش قلبی که هیچ وقت همراه عوضی بازیهای جیمز پاتر و سیریوس بلک نبود خوشحال بودم اینکه او بعد از آن زندگی سخت از ابتدای کودکی اش میتوانست عشق را در کنار تانکس و پسرش تجربه کند هر چند که او چقدر کم توانست لذت این خوشبختی را بچشد. با این همه مزه اش کرد و در کنار کسی مرد که عاشقش بود و برای هدفی والا و آیندهی پسر دوست داشتنی اش.
همان پسری که او روز تولدش از همهی عمرش جوان تر شده بود همان پسری که با وجود تمام ترسهایش بیش از هرکسی شبیه به مادرش شد درست همان چیزی که لوپین میخواست :))))
آن دو رفتندو یادگار عشق شان روی زمین باقی ماند همان عشقی که مخلوط عجیبی از متفاوت بودن، بود
این دو نفر به من یاد آور شدند که تفاوتها گاهی چقدر میتوانند دلپذیر و دوست داشتنی باشند و اینکه باید چطور عاشق باشم
من تا عمر دارم نمیتوانم فراموششان کنم
تا عمر دارم
و عشق آن دو یکی از زیبا ترین جلوههای عشقی بود که در کل زندگی ام توانسته بودم تماشایش کنم.
:) It's you who needs me tonight