و 16 سال گذشت عجب روزهایی بودند...
گاهی که با مغز به عمق یکی از چالههای زندگی سقوط میکردم، دلم میخواست زمانی که از این چاه هم سالم بیرون آمدم دیگر ادامهی راه را نبینم و همه چیز تمام شود .
گاهی هم که در گلستان شادی میدویدم ،فراموش میکردم که روزی آرزو کرده بودم ، در این مکانهای زیبا قدم نگذارم یا در آنگاه که قلهها را فتح میکردم...
هری پاتر میخواندم با چشمهایی خسته و نیمه باز فقط میخواستم 00:00این صحنه و آنگاه که باد صبا با عدد سیزده بالای صفحه ام عوض میشود و روز سه شنبه را اعلام میکند مواجه شوم ...
که خب آن هم لحظهای غافل شدم و حواسم پرت شد کلا تولد امسالم را به یچ وجه دوست نداشتم ، و حتی گاهی سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا هدفت از خلقت من چه بوده ؟؟؟
به قول پرنیان غمها در این فاصلهی یکساله بی اندازه در درونم نفوذ کردند نمیدانم واقعا نمیدانم دلیلش چیست اما خب راست میگوید ... شاید از آن وقت که تصمیم گرفتپ دیگر سر هر مسیلهی کوچک و بزرگی اشک نریزم شادی اندکی در درونم نفوذناپذیر شد . باید بگویم ، هنوز که هنوزه در حال کشف هر گوشه از ویژگیهای شخصیت خارق العاده ام هستم حالا هر کدام از این ویژگیها یا لابه لای صفحات کتاب مقابل چشمانم خود مینمایانند یا در مواجه با بعضی از چالشها ... و شاید مدتها انگشت به دهان بمانم که چه قدر عجیبم ...
میخواهم روراست روراست باشم شاید بخشی را بدانم بخشی را ندانم اما احساس میکنم اخلاقیاتم به قدری خاص است که کسی قادر به تحملشان نیست و گاه که به خودم میآیم میبینم چه قدر در بین این آدمها تنهاهستم ...
شاید انرژی منفی بودن،خوش رو نبودن ... نمیدانم نمیدانم .
نمیدانم گاهی در جمع دخترهای فامیل احساس میکنم هیچ کدامشان از در کنار من بودن لذت نمیبرند و به شان خوش نمیگذرد ... نویسندگی را نگویم ... ننوشته ام امااز خواندههایم بی نهایت راضی ام ،دربارهی نوشتن گاهی چنان به چالش کشیده میشوم که سرم را روی میز میگذارم و چشمهایم را میبندم و سکوت ...
من همان دختری بودم که در طب دوران کلاس دوم تا چهارمش شعر میسرود و یک دیوان ارزشمند داشت اما در حاضر جز یکی دوتا از آنها بقیهی دیگر را ندارد چون مادرش گفت همهی آنها را پاک نویس کند و او تاکید کرد که حوصلهی این کارا ندارد و آن دیوان اشعار به سرعت در بازیافت جای گرفت... من همانم که کلاس پنجم معلمش او را به خاطر قلم تحسین برانگیزش تشویق میکرد وبارها به او تاکید کرد که تا چه اندازه با استعداد است ...
و همان سال از من خواست که متنی برای پایان یک کتاب که به کمک همهی بچهها درست شده بود بنویسم و متنم برای همیشه در آن مدرسه بماند ... اما از یک جایی به بعد مخصوصا امسال احساس کردم همان طور که یکی از دوستهای کلاس داستان نویسی ام در هشتم به من گوشزد کرده بود ،بد نمینویسم اما بی نهایت کلیشه مینویسم ،ان روز که آن حرف را زد ناراحت شدم اما حالا بهتر میدانم چه قدر درست است ...
با این حال من دست از تلاش نخواهم کشید ، به هر حال جامعهی نویسندگی به نویسندگان کلیشه نویس هم نیاز دارد تا آثار خوب در این میان بدرخشند ؛) چالشهای دروان 15 تا 16 سالگی ام را هم که بارها گفته ام و خب امیدوارم وحشتناک ترینهایشان همینهایی باشند که امسال از سر گذراندم ... ب
هار امسال را دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت از همین حالا میگویم این روزها به شدت به این جمله از فردریک بکمن کتاب مادر برابر شما فکر میکنم تا ترسهای کسی را نشناسی نمیتوانی ادعا کنی که او را میشناسی ...
نمیدانم چرا ولی خب گاهی در ذهنم پر رنگ میشود .
آن کتابهایی از 15 سالگی ام که بی نهایت دوست داشتم *مادربرابرشما *هرگز ترکم مکن*جنگ چهرهی زنانه ندارد*مجموعهی هری پاتر * مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است*مغازهی خودکشی و... یه عالمه ی دیگر